من گمنام

آروزومه روی قبرم بنویسن شهید گمنام

من گمنام

آروزومه روی قبرم بنویسن شهید گمنام

من یا همین قطعه گم شده

قطعه گمشده تنها نشسته بود ...

منتظر کسی بود تا بیاید

و او را با خود ببرد .

                        بعضی با او جور بودند .

اما نمی توانست با آنها قل بخورد .

با بعضی می توانست قل بخورد .

اما با آنها جفت و جور نبود .                   

بعضی هم اصلا چیزی درباره ی جور بودن نمی دانستند .

بعضی هم از هیچ چیزی سر در نمی آوردند .

.

.

.

با قطعات دیگری هم آشنا شد .

بعضی ها خیلی ریزبین بودند .

بعضی ها هم بدون توجه به او از کنارش می گذشتند .

سلام !

.

.

.

سرانجام یکی از راه رسید

که کاملا با او جفت و جور بود .

اما ناگهان ...

قطعه گم شده شروع به بزرگ شدن کرد !

بزرگ و بزرگتر شد .

                                    نمی دونستم تو رشد می کنی

و بزرگتر می شوی .

قطعه گم شده گفت :

خودم هم نمی دونستم .

بعد از مدتی یک روز ، یکی اومد که با بقیه فرق داشت .

قطعه گم شده ازش پرسید :

. تو کی هستی ؟

دایره ی بزرگ گفت :

. من یک دایره بزرگ هستم .

قطعه گم شده گفت :

. به نظرم تو همونی هستی که من دنبالش هستم .

. امکان داره من قطعه گم شده ی تو باشم .

دایره ی بزرگ گفت :

. ولی من قطعه ای گم نکردم .

قطعه ی گم شده گفت :

تو هیچ جای خالی نداری که بخوای با من کامل کنی ، چه بد شد !

فکر کردم می تونم با تو قل بخورم .

دایره ی بزرگ گفت :

تو با من نمی تونی قل بخوری ،

احتمالا می تونی با خودت غلت بزنی .

.  با خودم ؟  ... نه !

من نمی تونم با خودم قل بخورم .

دایره ی بزرگ گفت :

تا به حال تلاش کرده ای ؟

قطعه گم شده گفت ولی من گوشه های تیزی دارم

که با اونها نمیشه قل خورد .

دایره بزرگ گفت گوشه ها ساییده می شن

به هر حال من باید بروم . خداحافظ !

شاید یه روز همدیگر رو ببینیم ...

و قل خورد و دور شد .

قطعه گم شده دوباره تنها ماند

مدت درازی همانجا نشست

آن وقت

به آرامی

خودش را از یک طرف بالا کشید

تالاپی افتاد

دوباره بلند شد و خودش را بالا کشید ...

تالاپ

و تالاپی افتاد .

و شروع به پیش رفتن کرد .

پس از مدتی تیزهای گوشه هایش شروع به صاف شدن کرد .

هی بلند شد و افتاد ، هی بلند شد و افتاد ...

تا آرام آرام تغییر شکل داد .

از آن پس به جای اینکه تالاپی بیفتد ، بومبی می افتاد

و سپس به جای اینکه بومبی بیفته ، بالا و پایین می رفت .

و بعد به جای اینکه بالا و پایین بره ، قل می خورد .

و نمی دونست کجا می ره

و براش مهم هم نبود .

« شل سیلور استاین » 

 

 

این یه داستان کامله نمیخوام با چرتو پرتان خرابش کنم

نظرات 4 + ارسال نظر
سلام زاده 27 - آبان‌ماه - 1387 ساعت 09:23 ب.ظ http://salamzadeh.blogsky.com

با سلام
دوستان لطفا در نظرسنجی وبلاگ بنده شرکت کنند.
با تشکر
سلام زاده

سودا 29 - آبان‌ماه - 1387 ساعت 12:30 ب.ظ

فکر کنم تو هم مثل منی.
اگه نه که.
یه عاشق مردد.

یاس(نویسنده بلاگ) 30 - آبان‌ماه - 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

سودا من تو رو خوب میشناسم
نه؟؟؟؟

سودا 4 - آذر‌ماه - 1387 ساعت 10:44 ق.ظ

اسممو بلدی
داری با فکرمم اشنا می شی
پس می تونم بگم تقریبا منو می شناسی
البته این سوال زیاد دوستانه به نظر نمی رسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد