چه زیباست توکل به خدا کردن و در میان طوفانها با اطمینان قلب پرواز نمودن و در عمق گردابهای خطرناک عاشقانه غوطه خوردن ودر معرکه حیات و ممات بی پروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همه وجود خود را به قربانی خدا دادن و از همه چیز خود گذشتن و به آزادی مطلق رسیدن .
چه زیباست در راه معشوق تحمل درد و رنج کردن زیر سنگهای آسیاب حیات خرد شدن در دریای غم فرورفتن به خاطر حق متهم شدن و نفرین و لعنت شنیدن و از همه جا رانده و از همه کس مطرود شدن .
چه زیباست که به ارزشهای خدایی ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشاری کردن و زیان دیدن و از همه چیز خود صرف نظر کردن و فقط و فقط به خدا اندیشیدن و به سوی خدا رفتن .
چه زیباست شمع شدن و سوختن و راه را روشن کردن و کفر و جهل را به مبارزه طلبیدن و هیولای ظلمت را به زانو در آوردن و وجود خود را شرط اساسی برای پیروزی نور بر ظلمت کردن .
چه زیباست که فقط با خدا ماندن و از همه عالم بریدن مطرود همه مردم شدن به کلی تنها ماندن و هیچ پناهگاهی جز خدا نداشتن و به کلی از همه جا و همه کس ناامید شدن و هیچ امیدی و آرزویی و روزنه نوری جز خدا نداشتن .
چه زیباست مرگ را در آغوش کشیدن و به ملاقات خدا شتافتن و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن و بر همه عالم و قوانین دنیا حکومت کردن و جبر تاریخ را به خاک کشیدن و مسیر تاریخ را دگرگون کردن و شیطان قوی پنجه و سخت جان را شکست دادن و زیبایی انسان را در بزرگ ترین تجلی تکاملی خود نشان دادن .
شهید مصطفی چمران
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.» در Malachi آیه 3:3 آمده است: این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد. زن لحظهای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.» اگر امروز داغی آنش را احساس میکنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند. این مطلب را منتقل کنید. همین حالا کسی محتاج این است تا بداند که خدا در حال نگریستن به اوستـ و او در حال گذراندن هر شرایطی که باشد، در نهایت فردی بهتر خواهد بود. |
با تشکر از برادر بسیار مهربانم
قطعه گمشده تنها نشسته بود ...
منتظر کسی بود تا بیاید
و او را با خود ببرد .
بعضی با او جور بودند .
اما نمی توانست با آنها قل بخورد .
با بعضی می توانست قل بخورد .
اما با آنها جفت و جور نبود .
بعضی هم اصلا چیزی درباره ی جور بودن نمی دانستند .
بعضی هم از هیچ چیزی سر در نمی آوردند .
.
.
.
با قطعات دیگری هم آشنا شد .
بعضی ها خیلی ریزبین بودند .
بعضی ها هم بدون توجه به او از کنارش می گذشتند .
سلام !
.
.
.
سرانجام یکی از راه رسید
که کاملا با او جفت و جور بود .
اما ناگهان ...
قطعه گم شده شروع به بزرگ شدن کرد !
بزرگ و بزرگتر شد .
نمی دونستم تو رشد می کنی
و بزرگتر می شوی .
قطعه گم شده گفت :
خودم هم نمی دونستم .
بعد از مدتی یک روز ، یکی اومد که با بقیه فرق داشت .
قطعه گم شده ازش پرسید :
. تو کی هستی ؟
دایره ی بزرگ گفت :
. من یک دایره بزرگ هستم .
قطعه گم شده گفت :
. به نظرم تو همونی هستی که من دنبالش هستم .
. امکان داره من قطعه گم شده ی تو باشم .
دایره ی بزرگ گفت :
. ولی من قطعه ای گم نکردم .
قطعه ی گم شده گفت :
تو هیچ جای خالی نداری که بخوای با من کامل کنی ، چه بد شد !
فکر کردم می تونم با تو قل بخورم .
دایره ی بزرگ گفت :
تو با من نمی تونی قل بخوری ،
احتمالا می تونی با خودت غلت بزنی .
. با خودم ؟ ... نه !
من نمی تونم با خودم قل بخورم .
دایره ی بزرگ گفت :
تا به حال تلاش کرده ای ؟
قطعه گم شده گفت ولی من گوشه های تیزی دارم
که با اونها نمیشه قل خورد .
دایره بزرگ گفت گوشه ها ساییده می شن
به هر حال من باید بروم . خداحافظ !
شاید یه روز همدیگر رو ببینیم ...
و قل خورد و دور شد .
قطعه گم شده دوباره تنها ماند
مدت درازی همانجا نشست
آن وقت
به آرامی
خودش را از یک طرف بالا کشید
تالاپی افتاد
دوباره بلند شد و خودش را بالا کشید ...
تالاپ
و تالاپی افتاد .
و شروع به پیش رفتن کرد .
پس از مدتی تیزهای گوشه هایش شروع به صاف شدن کرد .
هی بلند شد و افتاد ، هی بلند شد و افتاد ...
تا آرام آرام تغییر شکل داد .
از آن پس به جای اینکه تالاپی بیفتد ، بومبی می افتاد
و سپس به جای اینکه بومبی بیفته ، بالا و پایین می رفت .
و بعد به جای اینکه بالا و پایین بره ، قل می خورد .
و نمی دونست کجا می ره
و براش مهم هم نبود .
« شل سیلور استاین »
این یه داستان کامله نمیخوام با چرتو پرتان خرابش کنم
سلام
خدا جون به حق امام رضات که تمام دل خوشیم اینه که یه سفر جور کنم بریم زیارتش
به حق اونی که هرچی خواستم از خدا برام گرفته
به حق کسی که هر وقت دلم میگیره به عکس ضریحش یه نگاه میکنم یه سلام میدم و اشکام جاری میشه و مطمئن میشم اونم به من نگاه کرده
خدا جون همه مریضا مخصوصا ... هر چه سریعتر شفا بده
خدا چقدر خدای خوبی هستی
ما بنده های نالایق فقط آه و نالمونو میاریم در خونت و تا جواب گرفتیم سریع یادمون میره اسم کوچت چی بود ولی هر بار تو بازم در خونتو برامون باز میکنی و بدون هیچ سوالی به گرمی مارو تو آغوش میگیری
نمیدونم ،نه نمیخوام حساب کتاب کنم ببینم که پیشت چند چندم
ولی هر چی که هست
هر کاری کنی
هر جا برم
هر بلایی سرم بیاد میگم
به همه میگم
که من جز تو هیچ کسو ندارم
خدا یا دلم خیلی تنگ شده
برای در خونت برای....وای بر من وای بر من
من شهادتو باید با خودم به گور ببرم
ولی من میدونم که یکی که همه کارس و منو هم خیلی دوست داره بالاخره هوامو داره و یه روزی جوابمو میده
امام رضا جون تولدت مبارک
آقا تبریکمو بپذیرید لا اقل قبول کنید
یادمه اول دبستان که بودم برای معلمم به پاس تشکر دسته گلی رو که با کلی ذوق و شوق از کوه و دشت چیده بودم آوردمو به معلمم دادم
اونم تشکر کرد ولی
ظهر موقع برگشتن دسته گلمو دیدم که تو سطل زباله جلوی در مدرسه انداخته بود
خیلی دلم سوخت
میخوام بگم آقا درسته که هیچ گلی ندارم تقدیم کنم حتی به اندازه همون گلای وحشی ولی نا امیدم نکن
لااقل
نمیدونم چی بگم دلم برای خودم که خودش ساخته خیلی تنگ شده
آقا آقا
آقاااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز دوستشو د یدم
خیلی دلم براش تنگ شد خیلی
خدایا صبر بهم بده بتونم دوریشو تحمل کنم
بیش از پیش سپاسگذارم
امروز خیس خیس شدم
خیلی وقت بود که اینقدر زیر بارون تنهایی راه نرفته بودم
ولی...
چقدر لذت بخشه و چقدر آرامش بخش
خدا جون خیلی دوست دارم به خاطر تک تک دونه های بارونی که به صورتم میزدی
سپاسگذارم
فرازهایی از وصیتنامه شهید 12 ساله، شهید رضا پناهی
بسم الله الرحمن الرحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه
هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله .....
یه گل سرخ بهم هدیه داد
ولی حیف تا خونه پژمرده شد
دیگه نتونستم به مادرم هدیش بدم
مامانی خیلی ازت ممنونم
دوستت دارم خیلی زیاد
خدا خیلی ازت ممنونم به خاطر اینکه یه پدر و یه مادر خیلی مهربون بهم هدیه دادی
امیدوارم بتونم آنچه را که خواستی در حقشون ادا کنم
ولی......
خدا خودت کمکم کن
(آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین)
انسان که از قوا و میلهای گوناگون تشکیل شده به هر طرفی که میره و توجه میکنه و آن چیز را مطلوب خودش میدونه بالاخره تسلیمش میشه و بنده اون میشه به همین جهت به اندازه تمام میلها و اوهامی که از اینها بر میخیزه معبود میگزیند، گسستن این بند ها آن زمانی میسر میشه که عقل را آزاد کنه و به ربوبیت عمومی جهان و رحمت عام بی پایان و تدبیر و مالکیت مبدا تربیت و خیر و رحمت چشم باز کنه
با شعور به این عظمت و قدرت و تصرف میتونه از بند بندگی غیر او بیرون بیاد و از این جهش به این جمله ای که ابراز شعور و حرکت و جهش و فنا در اراده اوست تعبیر نماید.