بسم الله الرحمن الرحیم
من اعتقاد دارم که خداى بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجى که در راه خدا تحمل کرده است پاداش مىدهد، و ارزش هر انسانى به اندازه درد و رنجى است که در این راه تحمل کرده است، و مىبینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگى خود گرفتار بلا و رنج و درد شدهاند. على(علیه السلام) بزرگ را بنگرید که خداى درد است که گویى بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین(علیهالسلام) را نظاره کنید که در دریایى از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبرى(علیهاالسلام) را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است.
درد دل، آدمى را بیدار مىکند، روح را صفا مىدهد، غرور و خودخواهى را نابود مىکند. نخوت و فراموشى را از بین مىبرد، انسان را متوجه وجود خود مىکند.
خدایا هدایتم کن زیرا مىدانم که گمراهى چه بلاى خطرناکى است.
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا مىدانم ظلم چه گناه نابخشودنى است.
خدایا ارشادم کن که بى انصافى نکنم زیرا کسى که انصاف ندارد، شرف ندارد.
خدایا راهنمایم باش تا حق کسى را ضایع نکنم که بى احترامى به یک انسان همانا کیفر خداى بزرگ است.
خدایا مرا از بلاى غرور و خودخواهى نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیباى تو را مشاهده کنم.
خدایا پستى دنیا و ناپایدارى روزگار را همیشه در نظرم جلوهگر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکى مرا از یاد تو دور نکند.
خدایا من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پَر کاهى در مقابل طوفانها هستم. به من دیده عبرتبین ده تا ناچیزى خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستى بفهمم و به درستى تسبیح کنم.
اى حیات با تو وداع مىکنم با همه زیبایىهایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها، با همه وجود وداع مىکنم. با قلبى سوزان و غم آلود به سوى خداى خود مىروم و از همه چیز چشم مىپوشم. اى پاهاى من، مىدانم شما چابکید، مىدانم که در همه مسابقهها گوى سبقت از رقیبان ربودهاید، مىدانم فداکارید، مىدانم که به فرمان من مشتاقانه به سوى شهادت صاعقهوار به حرکت در مىآیید، اما من آرزویى بزرگتر دارم، من مىخواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولى سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید.
شما سالهاى دراز به من خدمت کردهاید، از شما مىخواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه خود را به بهترین وجه ادا کنید.
اى پاهاى من سریع و توانا باشید، اى دستهاى من قوى و دقیق باشید، اى چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، اى قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، اى نفس، مرا ضعیف و ذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول مىدهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتى عمیق و ابدى آرامش خود را براى همیشه بیابید و تلافى این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید، آرامشى ابدى.
دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بى خوابى نخواهم داد و شما دیگر از خستگى فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگى و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و براى همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود.
اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگى و عالم، لحظات لقاى پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.
خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک مىجوشد، مىلرزد، مىسوزد و خاکستر مىشود. اشک شدهام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچهاى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن سرچشمه بگیرد.
خدایا تو را شکر مىکنم که باب شهادت را به روى بندگان خالصت گشودهاى تا هنگامى که همه راهها بسته است و هیچ راهى جز ذلت و خفت و نکبت باقى نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدایى رسید.
"والسلام"
این عکسی از مزار این شهید بزرگه که در بهشت زهرا قرار داره
مردی واسه اصلاح سر و صورتش رفت آرایشگاه
مرد و آرایشگر با هم شروع به حرف زدن کردن
اونا درمورد موضوع ها و مطالب مختلف صحبت کردن
وقتی به موضوع ((خدا)) رسید
آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشه
مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟
آرایشگر جواب داد:
کافیه به خیابون بری تا ببینی چرا خدا وجود نداره
به من بگو اگه خدا وجود داشت این همه مریض می شدن؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت نباید درد و رنجی وجود داشته باشه!
نمیتونم خدای مهربونی رو تصور کنم که اجازه میده این همه درد و رنج و جود داشته باشه
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کنه
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت
به محض اینکه از مغازه بیرون اومد
مردی رو دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد
و به آرایشگر گفت:
میدونی چیه؟ به نظر من آرایشگر هم وجود نداره
آرایشگر گفت: چرا همچین حرفی میزنی !؟
من اینجام.من آرایشگرم
همین الان موهای تو را کوتاه کردم !
مشتری با اعتراض گفت: نه. آرایشگر وجود نداره
چون اگر وجود داشت. هیچکس مثل مردی که الان بیرونه با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد
آرایشگر: نه بابا ! آرایشگر وجود داره موضوع اینه که مردم به ما مراجعه نمیکنن
مشتری تائید کرد: دقیقا نکته همینه
خدا هم وجود دارد
فقط مردم بهش مراجعه نمیکنن و دنبالش نمیگردن
واسه همینه که این همه درد و رنج تو دنبا وجود داره
امروز عرفه بود
دلم نمیخواست تو دانشگاه بمونم
میترسیدم دعا تا شروع کلاس آخرم طول بکشه و هوس رفتن به کلاس به سرم بزنه و از دعا بمونم
به هر حال بیخیال کلاسم شدم و رفتم امامزاده
خیلی خوب بود
ولی میخوام از دعا بگم
دعایی که امام حسین از زبان خودش گفته اونم اینجوری
ولی ما با این همه بار گناه واقعا چی باید بگیم
امیدوارم یه روز قبل از شهادت تو عرفه باشم وخودمودرست بشناسم
ولی امسال عهدم را با خدا تجدید کردم اونم اینکه کارامو با دقت بیشتری برای خدا خالص کنم
ولی این قسمت دعا خیلی به دلم نشست
اینکه میگفت: دعا میکنم اجابت میکنی ُدرخواست میکنم ادا میکنیُ شکر میکنم تو هم تشکر میکنی و بیشتر و بیشتر بهم میدی
این قسمت واقعا متناسب حال و هوای خودم بود
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را
بستند.وقتی خواستم ستایش کنم،
گفتند خرافات است.وقتی خواستم
عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی
خواستم گریستن، گفتند دروغ
است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند
دیوانه است.دنیا را نگه دارید،
میخواهم پیاده شوم (دکتر علی
شریعتی
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه هرگز همسری ام را سزاوار نیستی تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را.به پدرت پشت کردی به پیمان و پیامبرش نیز. غرورت غرقت کرد.دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوهها! پسر نوح گفت:اما آن که غرق می شود خدا را خالصانه تر صدا می زند تا آنکه بر کشتی سوار است من خدایم را لابه لای توفان یافتم در دل مرگ و سهمگینی سیل. دختر هابیل گفت:ایمان پیش از واقعه به کار می آید.در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی هر کفری بدل به ایمان می شود.آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست. پسر نوح گفت:آنها که بر کشتی سوارند امن اند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم.خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد. دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت:شاید.شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد اما نام عصیان تو دلیری نبود.دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر.مجال آزمون و خطا نیست. پسر نوح گفت:به این درخت نگاه کن.به شاخه هایش.پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. من اینگونه به خدا رسیدم.راه من اما راه آسانی نیست.راه تو زیباتر است راه تو مطمئن تر دختر هابیل! پسر نوح این را گفت و رفت:دختر هابیل تا دوردست ها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که به خود می گوید:آیا همسری اش را سزاوار بودم؟! آری باید طوری زندگی کرد که ولی انسان خدا باشد نه شیطان و مقصد ما نور باشد نه ظلمت پناه بر خدا
چه زیباست توکل به خدا کردن و در میان طوفانها با اطمینان قلب پرواز نمودن و در عمق گردابهای خطرناک عاشقانه غوطه خوردن ودر معرکه حیات و ممات بی پروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همه وجود خود را به قربانی خدا دادن و از همه چیز خود گذشتن و به آزادی مطلق رسیدن .
چه زیباست در راه معشوق تحمل درد و رنج کردن زیر سنگهای آسیاب حیات خرد شدن در دریای غم فرورفتن به خاطر حق متهم شدن و نفرین و لعنت شنیدن و از همه جا رانده و از همه کس مطرود شدن .
چه زیباست که به ارزشهای خدایی ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشاری کردن و زیان دیدن و از همه چیز خود صرف نظر کردن و فقط و فقط به خدا اندیشیدن و به سوی خدا رفتن .
چه زیباست شمع شدن و سوختن و راه را روشن کردن و کفر و جهل را به مبارزه طلبیدن و هیولای ظلمت را به زانو در آوردن و وجود خود را شرط اساسی برای پیروزی نور بر ظلمت کردن .
چه زیباست که فقط با خدا ماندن و از همه عالم بریدن مطرود همه مردم شدن به کلی تنها ماندن و هیچ پناهگاهی جز خدا نداشتن و به کلی از همه جا و همه کس ناامید شدن و هیچ امیدی و آرزویی و روزنه نوری جز خدا نداشتن .
چه زیباست مرگ را در آغوش کشیدن و به ملاقات خدا شتافتن و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن و بر همه عالم و قوانین دنیا حکومت کردن و جبر تاریخ را به خاک کشیدن و مسیر تاریخ را دگرگون کردن و شیطان قوی پنجه و سخت جان را شکست دادن و زیبایی انسان را در بزرگ ترین تجلی تکاملی خود نشان دادن .
شهید مصطفی چمران
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.» در Malachi آیه 3:3 آمده است: این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد. زن لحظهای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.» اگر امروز داغی آنش را احساس میکنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند. این مطلب را منتقل کنید. همین حالا کسی محتاج این است تا بداند که خدا در حال نگریستن به اوستـ و او در حال گذراندن هر شرایطی که باشد، در نهایت فردی بهتر خواهد بود. |
با تشکر از برادر بسیار مهربانم
قطعه گمشده تنها نشسته بود ...
منتظر کسی بود تا بیاید
و او را با خود ببرد .
بعضی با او جور بودند .
اما نمی توانست با آنها قل بخورد .
با بعضی می توانست قل بخورد .
اما با آنها جفت و جور نبود .
بعضی هم اصلا چیزی درباره ی جور بودن نمی دانستند .
بعضی هم از هیچ چیزی سر در نمی آوردند .
.
.
.
با قطعات دیگری هم آشنا شد .
بعضی ها خیلی ریزبین بودند .
بعضی ها هم بدون توجه به او از کنارش می گذشتند .
سلام !
.
.
.
سرانجام یکی از راه رسید
که کاملا با او جفت و جور بود .
اما ناگهان ...
قطعه گم شده شروع به بزرگ شدن کرد !
بزرگ و بزرگتر شد .
نمی دونستم تو رشد می کنی
و بزرگتر می شوی .
قطعه گم شده گفت :
خودم هم نمی دونستم .
بعد از مدتی یک روز ، یکی اومد که با بقیه فرق داشت .
قطعه گم شده ازش پرسید :
. تو کی هستی ؟
دایره ی بزرگ گفت :
. من یک دایره بزرگ هستم .
قطعه گم شده گفت :
. به نظرم تو همونی هستی که من دنبالش هستم .
. امکان داره من قطعه گم شده ی تو باشم .
دایره ی بزرگ گفت :
. ولی من قطعه ای گم نکردم .
قطعه ی گم شده گفت :
تو هیچ جای خالی نداری که بخوای با من کامل کنی ، چه بد شد !
فکر کردم می تونم با تو قل بخورم .
دایره ی بزرگ گفت :
تو با من نمی تونی قل بخوری ،
احتمالا می تونی با خودت غلت بزنی .
. با خودم ؟ ... نه !
من نمی تونم با خودم قل بخورم .
دایره ی بزرگ گفت :
تا به حال تلاش کرده ای ؟
قطعه گم شده گفت ولی من گوشه های تیزی دارم
که با اونها نمیشه قل خورد .
دایره بزرگ گفت گوشه ها ساییده می شن
به هر حال من باید بروم . خداحافظ !
شاید یه روز همدیگر رو ببینیم ...
و قل خورد و دور شد .
قطعه گم شده دوباره تنها ماند
مدت درازی همانجا نشست
آن وقت
به آرامی
خودش را از یک طرف بالا کشید
تالاپی افتاد
دوباره بلند شد و خودش را بالا کشید ...
تالاپ
و تالاپی افتاد .
و شروع به پیش رفتن کرد .
پس از مدتی تیزهای گوشه هایش شروع به صاف شدن کرد .
هی بلند شد و افتاد ، هی بلند شد و افتاد ...
تا آرام آرام تغییر شکل داد .
از آن پس به جای اینکه تالاپی بیفتد ، بومبی می افتاد
و سپس به جای اینکه بومبی بیفته ، بالا و پایین می رفت .
و بعد به جای اینکه بالا و پایین بره ، قل می خورد .
و نمی دونست کجا می ره
و براش مهم هم نبود .
« شل سیلور استاین »
این یه داستان کامله نمیخوام با چرتو پرتان خرابش کنم
سلام
خدا جون به حق امام رضات که تمام دل خوشیم اینه که یه سفر جور کنم بریم زیارتش
به حق اونی که هرچی خواستم از خدا برام گرفته
به حق کسی که هر وقت دلم میگیره به عکس ضریحش یه نگاه میکنم یه سلام میدم و اشکام جاری میشه و مطمئن میشم اونم به من نگاه کرده
خدا جون همه مریضا مخصوصا ... هر چه سریعتر شفا بده
خدا چقدر خدای خوبی هستی
ما بنده های نالایق فقط آه و نالمونو میاریم در خونت و تا جواب گرفتیم سریع یادمون میره اسم کوچت چی بود ولی هر بار تو بازم در خونتو برامون باز میکنی و بدون هیچ سوالی به گرمی مارو تو آغوش میگیری
نمیدونم ،نه نمیخوام حساب کتاب کنم ببینم که پیشت چند چندم
ولی هر چی که هست
هر کاری کنی
هر جا برم
هر بلایی سرم بیاد میگم
به همه میگم
که من جز تو هیچ کسو ندارم
خدا یا دلم خیلی تنگ شده
برای در خونت برای....وای بر من وای بر من
من شهادتو باید با خودم به گور ببرم
ولی من میدونم که یکی که همه کارس و منو هم خیلی دوست داره بالاخره هوامو داره و یه روزی جوابمو میده
امام رضا جون تولدت مبارک
آقا تبریکمو بپذیرید لا اقل قبول کنید
یادمه اول دبستان که بودم برای معلمم به پاس تشکر دسته گلی رو که با کلی ذوق و شوق از کوه و دشت چیده بودم آوردمو به معلمم دادم
اونم تشکر کرد ولی
ظهر موقع برگشتن دسته گلمو دیدم که تو سطل زباله جلوی در مدرسه انداخته بود
خیلی دلم سوخت
میخوام بگم آقا درسته که هیچ گلی ندارم تقدیم کنم حتی به اندازه همون گلای وحشی ولی نا امیدم نکن
لااقل
نمیدونم چی بگم دلم برای خودم که خودش ساخته خیلی تنگ شده
آقا آقا
آقاااااااااااااااااااااااااااااااااا